مهران رفت...رفت تا چیزایی رو هم برای خودش و هم برای من اثبات کنه...من موندم و یه دنیا سوال بی جواب و عقلی که به واسطه ی احساس سرکوب شده بود...من بودم و یک دنیا حس گنگ و احساسی که با همه ی بی اساسیش اما حالش خوش بود....نمی دونم شاید از اول شک کردنم کار احمقانه ای بود...شاید....شاید الکی این همه چیز رو یه شبه کنار هم چیدم تا اینکه رسیدم به قاتل بودن مهران...شاید الان داشتم کار درست رو انجام میدادم...الان که فرصت دادم تا خودشو ثابت کنه...شایدم نه...شاید پشیمون بشم...نمی دونم....پر بودم از نمی دانم هایی که تحویل خودم و افکارم میدادم...از مکانیکی بیرون اومدم و به خونه رفتم...باید با یکی حرف می زدم...کسرا مثل همیشه بهترین گزینه بود...در زدم و وارد اتاقش شدم...بساطشو وسط اتاق پهن کرده بود و با ذره بینی که روی یه چشمش داشت خیلی با مزه شده بود...من که نزدیک شدم از قطعه ی الکترونیکی که مقابلش قرار داشت چشم گرفت و ذره بین رو از چشماش برداشت و گفت:
- چطوری دختر اخمو؟؟؟
- تو چرا هر دفعه باید به من یه صفت این مدلی بچسبونی؟ اصلا خودت چه طوری بابا قوری؟؟؟
- خب نه دیگه...تو که دائم الاخمی...اما من کجام باباقوریه؟؟؟
- یه بار دیگه اون ذره بین رو به چشات بزن تا بهت بگم؟
- آهان اینو میگی؟؟؟ اینکه چیزی نیست جز اسباب کسب و کار...صفت باید ذاتی باشه...دیدی هیچ صفت ذاتی بدی ندارم زدی جاده خاکی و رفتی تو صفات اکتسابی هان؟؟
- کسرا؟
- بله؟
- ول کن این حرفا رو...حالم خوش نیست؟؟؟
- اینکه از همون دیرزوم مشخص بود...
- کسرا دارم جدی باهات حرف میزنم
- چی شده؟؟؟ اتفاقی افتاده...
چیزی نگفتم...فقط اشک بود که موج هاشو به در و دیوار چشمم می کوبید و عاجزانه خواهان ریزش بود...کسرا هم همه ی وسایلاش رو کنار زد...هویه رو هم از برق کشید و با این کارش نشون داد که فقط حواسم به تو هست...همین برام به اندازه کل دنیا می ارزید...همینکه یکی باشه تمام حواسشو بده به من...واسه یه لحظه هم که شده نگرانم بشه...کسرا واقعا برادر بود. بهم نزدیک تر شد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- مهران چیزی گفته؟؟؟ دعواتون شده.
بازم نتونستم چیزی به زبون بیارم. اینبار اشکا راه خودشون رو روی صورتم پیدا کردن...مهران مغموم تر از قبل پرسید:
- چرا حرف نمی زنی سهیلا...چی شده خواهری؟؟
- کسرا میشه یه خواهش کنم؟؟؟
- جونم...بگو عزیزم.
- میشه هیچی نپرسی...هیچی نپرس تا به وقتش خودم برات تعریف کنم...
- خب اینجوری که من نصفه عمر میشم...حداقل بگو درباره ی...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- کسرا خواهش کردم ! نگران نباش...چیز مهمی نیست فقط الان دلم گرفته...همین...
- خیلی خب...چشم..نمی پرسم آبجی کوچیکه...هر وقت که خواستی حاضرم که بشنوم...
- ممنون...میشه تا شب سر منو گرم کنی؟؟؟
- چه طوری؟ با گاز یا با بخاری یا با هویه یا با اتو یا با آتیش؟ انتخاب کن...
پیش خوب کسی اومده بودم...کسرای من لنگه نداشت... اشکامو پاک کردم و گفتم:
- با هویه...
- عه؟؟ پس می خوای خانم مهندس بازی در بیاری هان؟؟؟ من فوت و فن کارامو یادت نمی دما...گفته باشم...حالا کجا رو می خوای هویه کاری کنم؟؟؟ می خوای یکم از دماغتو آب کنم که دیگه از آف سایدی در بیاد...
- ای نقطه چین دماغ من کجاش تو آف سایده... تو فقط بلدی رو من عیب بذاری...
- خب حقیقت تلخه خواهرم...من اصلا موندم این مهران مغز چی خورده که اومده تو رو بگیره...خواستم یه جلسه توجیهی واسش بذارم که آگاهش کنمااا اما وقت نشد. حیف بیچاره...دلم براش کباب میشه.
- یکی باید جلسه توجیهی واسه تو بذاره که خواهر گلتو بشناسی...
- قربون دستات...من 22 سال باهات زندگی کردم دیگه جلسه ملسه نمی خوام...وقتشه که یکم از دستت نفس راحت بکشم... اخمو های کمتر...زندگی بهتر...
از ته دلم خندیدم....کسرا خیلی وقتا حرفای خنده دار نمی زد...اما لحنی که به کار می برد خنده دار بود...تا شب با هم حرف زدیم و سرگرم بودیم. کسرا رو قطعه هاش کار می کرد و منم که عشق الکترونیک ، کنارش نشسته بودم و با دقت به حرفاش گوش می کردم...قطعه معرفی می کرد...کاربرداشون رو می گفت...دلیل وصل کردن فلان قطعه به برد الکترونیکی رو توضیح می داد...منم اطلاعات به جیب می زدم...بالاخره شب شد...هر یک ثانیه مثل هزار ثانیه گذشت تا اینکه مهران تماس گرفت...گوشی رو برداشتم...بعد از یه سلام و احوال پرسی خیلی مختصر گفت:
- سهیلا بپوش بیا پایین من تو ماشین منتظرم...
- چرا نمیای بالا؟؟؟ بیا تو همین اتاق حرف میزیم...
- اونجا نه...باید بریم یه جایی که هیچ کسی نباشه...
- اما...
- اما نیار سهیلا...زود بیا منتظرم...
تو همون چند ثانیه تمام استرس دنیا توی دلم ریخته شد...مهران چیو می خواست به من بگه که هیشکی نباید می فهمید؟؟؟ سریع پوشیدم و از مامان و بابا واسه احترام اجازه گرفتم و رفتم پایین...
ماشین مهران کمی بالاتر از خونه پارک شده بود...رفتم طرفش و سوارش شدم...وقتی که قیافشو دیدم تمام موهای تنم سیخ شد...با این که سعی کرده بود کبودی صورتش رو به واسطه ی عینک دودی پنهون کنه...اما باز هم مشهود بود...حتی تو اون تاریکی شب...چند ثانیه خیره نگاش کردم...نمی دونستم چی بگم...فقط...فقط پرسیدم:
- صورتت چی شده مهران؟
- هیچی...چیز مهمی نیست.
- مهران دعوا کردی؟
- گفتم که چیز مهمی نیست...بریم؟
- یعنی چی چیز مهمی نیست...جای سالم رو صورتت نمونده...کار کیه مهران؟
- سهیلا یکم صبر کنی همه چیو می فهمی...حالا اجازه رفتن میدی؟
- خیلی خب...بریم.
مهران حرکت کرد...نمی دونستم کجا می خواد بره...مسیر برام مسیر آشنایی بود...خیلی زود فهمیدم که داریم میریم خونه ی مهران...خونه ای که دو سه ماهی بیشتر از خریدش نمی گذشت...خونه ای که مهران برای زندگی مشترکمون تهیه کرده بود.
نظرات شما عزیزان:
تند تند پست بذار
پاسخ:چه خوب....ممنون که داستان پر از اشکال منو لایق این دونستی که دنبال کنی....چشم....به نظرم شما منو میشناسید....درست می گم؟؟؟
پاسخ:این داستان در حال نوشته شدنه....به تدریج گذاشته میشه.... شما واقعا داستان رو دنبال می کنید؟؟؟ اگه بدونم داستانم خواننده داره تند تر پست می ذارم....
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها: